ابراهیم بن شبرمه گفت:روزی حضرت رضا(ع)درمحلی که بودیم وارد شد ودرباره ی امامت ایشان بحث کردیم وقتی خارج شد،من ورفیقم که پسر یعقوب سراج بود،در پی آن جناب رفتیم .هنگامی که وارد بیابان شدیم،ناگهانی به آهوانی برخوردیم
آن حضرت به یکی ازآن ها اشاره کرد،آهو فورا پیش آمد ودر مقابل ان حضرت ایستاد .امام دستی به سرآهو کشید وآن را به غلامش داد.
آهو به اضطراب افتاد که به چراگاه بازگردد،آن حضرت سخنی گفت که مانفهمیدیم.آهو آرام گرفت.
سپس رو به من کرده فرمود:بازایمان نمی آوری؟
عرض کردم:چرا،آقای من!تو حجت خدایی برمردم.
من ازآنچه قبلا گفته بودم توبه کردم،آن گاه رو به آهو کرده وفرمود:برو!آهو اشک ریزان خود را به آن حضرت مالید وبه چرا رفت.بعدا رو به من کرده فرمود:می دانی چه گفت؟
گفتم خدا وپیامبرش بهتر میدانند ،آهو گفت :وقتی مرا نزد خود خواندی به خدمت رسیدم وامیدوار شدم که ازگوشتم خواهی خورد ،اما حال که دستور رفتن مرا دادی،افسرده شدم .
وصله:بحار،ج49،ص53/زندگانی علی بن موسی الرضا(ع)ص 131