loading...
شمس هشتم
سجاد مرتضي پور بازدید : 78 دوشنبه 30 دی 1392 نظرات (0)

جوان خوشبخت

مرحوم میرزا علی نقی قزوینی فرمود: 
روز عید نوروزی هنگام تحویل سال من در حرم مطهر حضرت رضا (علیه السلام) مشرف بودم و معلوم است كه هر سال برای وقت تحویل سال به نحوی در حرم مطهر از كثرت جمعیت جای بر مردم تنگ می شود كه خوف تلف شدن است
از جمله من در آن روز در حال سختی و تنگی مكان در پهلوی خود جوانی را دیدم كه به زحمت نشسته و به من گفت هر چه می خواهی از این بزرگوار بخواه. 
من چون او را جوان متجددی دیدم خیال كردم از روی استهزاء این سخن را می گوید. گویا خیال مرا فهمید، و گفت خیال نكنی كه من از روی بی اعتقادی گفتم بلكه حقیقت امر چنین است زیرا كه من از این بزرگوار معجزه بزرگی دیده ام. 
من اصلاً اهل كاشمرم و در آنجا كه بودم پدرم به من كم مرحمتی می نمود لذا من بی اجازه او پای پیاده به قصد زیارت این بزرگوار به مشهد مقدس آمدم. 
جایی را نمی دانستم و كسی را نمی شناختم یك سره مشرف بحرم مطهر شدم و زیارت نمودم. ناگاه در بین زیارت چشمم بدختری افتاد كه با مادر خود بزیارت آمده بود. 
چون چشمم به آن دختر افتاد منقلب و فریفته او شدم و عشق او در دلم جاگیر شد به قسمی كه پریشان حال شدم سپس نزد ضریح آمدم و شروع به گریه كردم و عرض كردم ای آقا حال كه من گرفتار این دختر شده ام همین دختر را از شما می خواهم. 
گریه و تضرع زیادی نمودم به قسمی كه بی حال شدم و چون به خود آمدم دیدم چراغهای حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است لذا نماز خواندم و با همان پریشانی حال باز نزد ضریح مطهر آمدم وشروع بگریه و زاری كردم. و عرض كردم: 
ای آقای من دست از شما بر نمی دارم تا به مطلب برسم و به همین حال گریه و زاری بودم تا وقت خلوت كردن حرم رسید وصدای جار بلند شد كه ایّهاالمؤمنون (فی امان اللّه) 
منهم چون دیدم حرم شریف خلوت شده و مردم رفته اند ناچار بیرون آمدم. چون به كفشداری رسیدم كه كفش خود را بگیرم دیدم یك نفر در آنجا نشسته است و به غیر از كفش من كفش دیگری هم نیست. 
آن نفر مرا كه دید گفت نصرالله كاشمری تویی؟ 
گفتم بلی!! 
گفت بیا برویم كه تورا خواسته اند. من با او روانه شدم ولی خیال كردم كه چون من از كاشمر بدون اذن پدر خود آمده ام شاید پدرم به یك نفر از دوستان خود نوشته است كه مرا پیدا كند و به كاشمر برگرداند. 
بالجمله مرا به یك خانه بسیار خوبی برد. پس از ورود مرا دلالت به حجره ای كرد. وقتی كه وارد حجره شدم. شخص محترمی را در آنجا دیدم نشسته است. 
مرا كه دید احترام كرد و من نشستم آنگاه به من گفت میرزا نصرالله كاشمری تویی؟ گفتم بلی. 
گفت: بسیار خوب، آنگاه به نوكر گفت: برو برادر زن مرا بگو بیاید كه بااو كاری دارم چون او رفت و قدری گذشت برادرزنش آمد و نشست. 
سپس آن مرد به برادرزن خود گفت حقیقت مطلب این است كه من امروز بعدازظهر خوابیده بودم و همشیره تو با دخترش به حرم برای زیارت رفته بودند، ناگاه در عالم خواب دیدم یك نفری درب منزل آمد و فرمود حضرت رضا (علیه السلام) تو را می خواهد. 
من فوراً برخواسته و رفتم و تا میان ایوان طلا رسیدم، دیدم آن بزرگوار در ایوان روی یك قالیچه ای نشسته چون مرا دید صورت مبارك خود را بطرف من نمود و فرمود این میرزا نصرالله دختر تو را دیده و او را از من می خواهد. 
حال تو دخترت را به او تزویج كن (و كسی را روانه كن كه در فلان وقت شب در فلان كفشداری او بیاورد) از خواب بیدار شدم و آدم خود را فرستادم درب كفشداری تا او را پیدا كند و بیاورد وحال او را پیدا كرده و آورده اینك اینجا نشسته و اكنون تو را طلبیدم كه در این باب چه رأی داری؟ 
گفت جایی كه امام فرموده است من چه بگویم. 
آن جوان گفت من چون این سخنان را شنیدم شروع به گریه كردم الحاصل دختر را به من تزویج كردند و من به مرحمت حضرت رضا (علیه السلام) به حاجب خود كه وصل آن دختر بود رسیدم وخیالم راحت شد این است كه می گویم هرچه می خواهی از این بزرگوار بخواه كه حاجات از در خانه او برآورده می شود.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
چقدر دوست دارم لحظه ای رو که دستم را بر روی پرتلاطم ترین قسمت وجودم می گذارم و رو به گنبد طلایت می ایستم،
درون چشمانم حلقه ای ایجاد می شود و سلامی عرض می کنم
به خورشید هشتم…
*** آقا دلتنگتم … می شه بطلبی؟!
*** یا امام زمان میشه ضامنم بشی؟؟؟ آقا جان ضامنم شو امام رضا منو بطلبه.
***ضامنم میشی؟؟؟
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 74
  • کل نظرات : 41
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 27
  • آی پی دیروز : 48
  • بازدید امروز : 48
  • باردید دیروز : 66
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 178
  • بازدید ماه : 896
  • بازدید سال : 5,847
  • بازدید کلی : 115,452
  • کدهای اختصاصی
    شمس هشتم